دنبال ایمیلی از یکی از دوستان قدیمیم بودم که امیلی بدون عنوان دیدم فکر کردم از متنهای تکراریه که یکی برام فرستاده یا برای یکی فرستادم و ... بازش کردم یک داستانک زیبا بود که نمیدونم کی نوشته! دلم خواست اینجا هم داشته باشم تا خاطره این دستانک، اهنگی که الان دارم گوش می دم، و جریان ملایم هوایی که از پنجره به صورتم می خوره را با هم یک جا داشته باشم و ....
«خانه داییام توی روستا بود به همین خاطر زنداییام را برای زایمان به شهرآوردند. بعدازاینکه بچه به دنیا آمد، آنها به خانه ما آمدند. آن موقعها عروسکی داشتم که هم قد یک نوزاد بود اسمش را علی گذاشته بودم. وقتی زندایی از بیمارستان به خانه آمد از او پرسیدم اسم نینی شما چیست؟ گفت: دوست داری چه باشد؟ گفتم: علی! خندید و گفت: همینه که تو میگی! خوابانده بودنش زیر لامپ دایرهای ِ مهتابی، میگفتند یرقان دارد. من ذوقی داشتم از دیدن بچهی کوچولویی هم قد عروسکم که قابل وصف نبود. هر وقت زندایی او را قنداق میکرد من هم مینشستم کنارش و علی خودم را قنداق میکردم، هر وقت او را روی پایش میخواباند من هم مینشستم کنارش و روی پایم بالش میگذاشتم و علی خودم را رو پایم میخواباندم. بعضی وقتها هم یواشکی با سعید میرفتیم بالای سرش و نگاهش میکردیم، سعید انگشتش را پایین لب نوزاد میگذاشت و او به طمع پستانک دهانش را باز میکرد و بعد سعید ِ ناقلا انگشت کثیفش را توی دهانش میکرد و او هم میخورد! و من محکم میزدم توی سر سعید که نینی گناه دارد، نکن! یادم هست که بهاندازه عروسکم دوستش داستم (شما اگر خانم باشید میدانید یک دختربچه چقدر عروسکهایش را دوست دارد). بزرگتر هم که شده بود باز همان جور دوستش داشتم یاد وقتی میافتم که زمینخورده بود و دستش شکسته بود. دو سال بیشتر نداشت، طفل معصوم آنقدر گریه کرده بود و آنقدر دردکشیده بود که صورتش نصف شده بود، یا آن روزی که برایش یک دسته از این حیوانات اسباببازی خریده بودند؛ حیوانات جنگل؛ به پلنگش میگفت ملنگ! یا آن روز که وحید و سعید پشت علفها قایم شده بودند و به بچه خندیده بودند که با خودش حرف زده بود و او به وحید فحش داده بود! حالا دیگر بزرگشده، میخواهد کنکور بدهد. دفعه قبل که رفتیم شهرشان از من دربارهی حقوق پرسید هر چه میخواست بداند به او گفتم و چقدر تشویقش کردم که رشتهاش را تغییر بدهد و انسانی کنکور دهد تا حقوق بخواند! یاد تیپش میافتم که این چند وقتِ بعد از مدتی که فشن بود حالا چقدر مثبت بود! دختر نداشتهی مادرش بود و همه کار برایش میکرد. هر وقت ما آنجا بودیم بعد از غذا سفره را که جمع میکردیم به شوخی میگفتم همه برید کنار علی ظرفها را میشورد و او میآمد و بهزور هم که شده همه را از آشپزخانه بیرون میکرد و با لبخند و بیمنت میشست، امروز جایش توی خانه دایی خیلی خالی بود! آن روز وقتی زنگ زدند که تصادف کرده گفتند طحالش پاره شده، معده و رودهاش هم. گفتند سی واحد خون از او رفته، گفتند عمل سختی داشته، گفتند وسط عمل به کما رفته، گفتند ... گفتند 50/50! آنقدر ناامید بودیم که لباس مشکی پوشیدیم و با بغضی بارانی راه افتادیم ... اما حالا شکر خدا حالش بهتر است، از کما بیرون آمده و هوشیاری کاملش را به دست آورده؛ خونریزی هم تا حدود زیادی کنترلشده. دیروز گفتند 20 واحد خون برسانید، وقتی رفتیم انتقال خون سالن انتظار پر بود از جوانهای فامیل. نتیجه اینکه خون هم تأمین است و خدا بخواهد تا فردا از آی سی یو او را به بخش منتقل میکنند؛ اما چون به خاطر عمل درد زیادی دارد، مدام بهش آرامبخش تزریق میکنند تا آرام بخوابد ...»
«ناشناس»
تاراج نامه: درد دلی با سایه ام...
ما را در سایت تاراج نامه: درد دلی با سایه ام دنبال می کنید
برچسب : داستانک,داستان کوتاه,داستانک های زیبا,داستانک های جالب,داستانک خارجی,داستانک های آموزنده,داستانک عاشقانه,داستانک طنز,داستانک زیبا,داستانک جالب, نویسنده : epandarid بازدید : 291 تاريخ : جمعه 16 مهر 1395 ساعت: 18:05