ستاره ای بدرخشید و ماه ....

سایه جان، چند وقت است که دیگه نه تو از من خبر می‌گیری و نه من تو را می‌بینم و ... امشب با خودم فکر کردم دلیل این ناپیدایی و دوری چیست؟ چرا از سایه خبری نیست و ... در ذهنم داشتم این سؤالات را مرور می‌کردم که متوجه شدم هوا رو به تاریکی است و رفته به رفته همه‌چیز در سیاهی محو می‌شه و انگار هیچ‌چیز وجود ندارد و ... نبود نور یعنی تاریکی، یعنی سیاهی! با توجه به اینکه وقتی من به نور نزدیکم تو را بیشتر همراه خودم می‌بینم، پس نبود تو به دلیل دور شدن من از نور است و... با این‌حال انتظارم برای بازگشت تو هرگز تلخ و غم‌انگیز نبود و در تکرار نبودن­هایت می‌دانستم این سیاهی کورکننده و این تنهایی نامهربان جاودانه نخواهد بود و تو بازخواهی گشت و ... گذر زمان باعث شد تا با خودم و با نور آشتی کنم. گذر زمان باعث شده تا توانایی و ضعف‌هایم را بهتر بشناسم و فهمیدم که در زندگی چیزهای کوچکی وجود دارد که می‌تواند شادمانی‌های بزرگی بیافریند و ... جریان زندگی همچون رودی است که پستی‌وبلندی‌های زیادی دارد و در زندگی تهدیدها و پستی‌وبلندی‌هایی هست که من با تمام ضعف‌ها و کوچکی‌ام نیز می‌توانم از پس آن ها برآیم و ... یکی از برترین کارکردهای زمان فراموشی است! بله سایه جان، آن‌قدر محو زمان شدم که اکنون می‌توانم زخم‌های به یادگار مانده از آدم‌ها را فراموش کنم و آن‌ها را همان‌گونه که هستند بپذیرم و فقط به دوست داشتنشان فکر کنم و ... حالا دیگه می­ دونم که در رنج نبودن ­ها و رفتن ­ها چه اندازه عشق و امید نهفته است و ... سایه عزیز اعتراف می‌کنم که همیشه با ترس‌های عجیب‌وغریبی زیسته‌ام، ترس از نبودن تو، نبودن من، ترس از برملا شدن دروغ‌ها و رازهای مگویی که مثل خوره در ذهنم هست و ... اما دیگر تحمل این ترس‌ها را ندارم و سیاهی برایم طاقتی نگذاشته و امیدوارم از اون آدمی که دوست داشتن و دوست داشته شدن را نمی‌دانست، همه چیز را از دریچه شک و تردید می‌دید، آدمی که به‌سادگی تو را فراموش کرده بود و تنها زمانی که با تو کار داشت به سراغت می‌آمد خداحافظی کنم و ... مطمنم نور جدید و برگشتن تو باعث می­ شه با یک خودِ جدید، کسی که خودش را دوست دارد، کسی که با تکیه بر توانایی‌هایش تهدیدها را از پای درآورد، کسی که خودش را به خودش اثبات کند و آشنا شوم و...