در پیشگاه خدایی که حتی گاهی باورش ندارم، سر فرود آوردهام و با کلماتی که برایم تکراری هستند و زبانی که نمیفهمم با او صحبت میکنم و ... در دنیای خودم، دنیای هیچها؛ دنیایی که هیچچیز وجود ندارد، هیچ معنی و مفهومی قادر به توصیفش نیست و حتی خودم هم در آن جایی ندارم و ... واقعی، خیالی یا نمادین فرقی ندارد در این دنیا یکی از امشب صحبت میکند، از اینکه امشب شب آرزوها نیست! بلکه شب عشق و امید است و ... این فکر که امشب شبی خاص است در تمام طول مسیر با من هست و هنوز من را ول نکرده و ... به اعجاز کلمات فکر میکنم به اینکه باید چطور بنویسم تا آنچه در ذهنم است در جمله منعکس شود نه اینکه متن، جمله و کلمات پیراهن گشادی باشد بر تن آنچه میخواهم بگویم و ... شاید لازم باشد خلاصه بگویم شاید بهتر است چیزهای اضافی را حذف کنم و ... اما بدون وسواس، قناعت و خساست کلمات را کنار هم قرار میدهم. شاید کلمات و جملات اضافی بتوانند معنایی که در ذهنم هست را به شکل بهتری منعکس کنند و ... می دانم گاهی همه حرفها را میتوان در یکی دو جمله یا یک کلمه جای داد و گاهی میتوان حرفی نزد اما خیلی چیزها گفت و ... «کمگویی نوعی شجاعت است، کم دوستی اما شجاعتی بزرگتر»! شجاعت در انتخاب کلمات یک هنر است اما اگر این انتخاب در مورد افراد باشد هنری سخت، پیچیده و حتی خستهکننده خواهد بود و ... خستگی همیشه ناشی از انجام عمل یا کاری نیست، خستگی خیلی وقتها از انجام ندادن است و این خستگی طولانی، کشنده و غمانگیزتر است و ... من که می گویم حسی که از انجام ندادن در وجودمان شکل میگیرد، بهاشتباه اسمش را خستگی گذاشتیم، چون چیزی فراتر از خستگی است، چیزی شبیه تهنشین شدن آدم در خودش، تهنشین شدن همه توان، آرزو، امید، هدف، آینده، گذشته و حال آدم درون خودش و ... آدمهایی که تهنشین شدهاند از یک جایی به بعد دیگر به هیچچیز اهمیت نمیدهند و در درون خودشان فرو میروند و تنهایی را انتخاب میکنند و ... این تنهایی شاید زیبا نباشد اما قداست دارد! من سعی کردم با آرامش، در سکوتی که پشتش غوغا بود، یک دل سیر به آن نگاه کنم و ... يادت هست چه زیبا هر چیزی ما را به هم نزدیک و شبیه میکرد؟ داشتهها و نداشته ها، شعر، تنهایی، نگاه و حتی نبودن بعد با هم بودنمان، حرفهایی که به زبان میآوردیم و حرفهایی که پشت نگاه و زبان بدنمان مخفی میکردیم و ... هر چیزی ما را به هم نزدیک و شبیه هم میکرد جز آن سکوتِ رازآلود، سکوتی که همچون قاتلی بیرحم که روح را از جان جدا میکند، جنون وار به جان لحظه با هم بودنمان افتاد ... سکوت، این ابزار قتل لحظههای با هم بودنمان، به سم شک و تردید آلوده است و باعث میشود که گریختن را از خودمان آغاز کنیم! بله از خودمان ... همین سکوت باعث شد تا در آخرین لحظهها، حتی فرصتی برای یک خداحافظی یا نگاهی مهربان نداشته باشیم و ... این سکوت چیزی نبود جز معصومیت یک آرزوی دور، آرزوی یافتن آن نیمه دیگری که سالیان پیش در کوچهپسکوچههای بلوغ و بزرگ شدن و بهجایی رسیدن، گمکرده بودیم ... بهتر بود این سکوت را زیادی جدی نمیگرفتیم و بهجای تعبیر اشتباه از اعتماد، پرسیدن، گفتن، دانستن و ... از مرگ آرزوها چیزی نمیگفتیم و از دنیای واقعی دور و در دنیای خیالی خودمان غرق می شدیم ... در پس اینهمه سکوت، تنهایی و خیال یک حقیقت نهفته است که سایهها نمیدانند که در بینهایت شب یک روز روشن نهفته است و ... پس باید در امتداد دردناک همین سکوت مرموز، در تاريكى شبي كه خودمان با دستهای خودمان ساخته ایم، به راهمان ادامه بدهیم و آرزوهای مرده را جان تازه بدهیم و .... با توجه به اینکه این کلمات ارث پدری کسی نیست و می توان با آنها دنیای دور و خیالی بهتری ساخت، دنیایی که در آن ناامیدی جایی ندارد، پس آنقدر با کلمات بازی باید کرد تا احساس کنیم خوشبختیم ...فارغ از بازی با کلمات باید باور کنیم که بعضی لحظات بدون تکرار، فراموشنشدنی و ارزشمند هستند، لحظاتی که حس میکنیم زندگیمان معنی دارد و ... این لحظات کم هستند، مثل لحظهای که نگاهها به هم میرسند، جملات به شکل سکوت بیان میشوند، لحظاتی ناب، خاص و ... اما اینها فقط لحظه نیستند، یک دنیا هستند پر از حرف! دنیایی شاعرانه، دنیایی که ابدی هستند همانند یکلحظه و ...
تاراج نامه: درد دلی با سایه ام...
ما را در سایت تاراج نامه: درد دلی با سایه ام دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : epandarid بازدید : 392 تاريخ : چهارشنبه 22 اسفند 1397 ساعت: 4:20