تاراج نامه: درد دلی با سایه ام

متن مرتبط با «داستانک های آموزنده» در سایت تاراج نامه: درد دلی با سایه ام نوشته شده است

دل پر از شوق رهایی سـت ولی ممکن نیست ...

  • گاهی ارتباط برقرار نکردن، نزدیک نشدن و گرم نگرفتنِ آدم‌ها از غرورشان نیست ... فاصله‌گیرنده‌ها و دیر اعتمادکننده‌ها، عموما آدم‌های شکننده و ظریفی‌اند که به تجربه دریافته‌اند؛ طاقتِ در نهایتِ صمیمیت، رها شدن، چوب اعتماد را خوردن و رنج کشیدن را ندارند ... گاهی صمیمی نشدن‌ها و اجتناب کردن‌ها، بیش از آنکه انتخاب باشد، مکانیسم دفاعیِ آدم‌ها در برابر ضربه‌ها و شکست‌هایی‌ست که در پسِ هر سلام و هر صمیمیت و هر لبخند نهفته..., ...ادامه مطلب

  • لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم ...

  • هر روز وقتی از جلو سینما آزادی رد می شم، میل دیدن فیلم از روی پرده نقره ای در درونم شکل می گیرد! اما این هوس زودگذر است و ... روزی که متری شش و نیم را از سینما دیدم یادم نیست، حتی وقتی قاضی از ناصر پرسید: «اون دفعه زمانی که آزاد شدی، به چه دلیل ول نکردی. تو که هم پول داشتی هم این مشکلات را نداشتی؟» و جواب داد «چشمم سیر نمی شد!»، این جواب زیاد من را به خود درگیر نکرد و... اما حدود یک ماه است که این دیالوگ، آخرین فیلمی که در سینما دیدم، همچون خوره به جانم, ...ادامه مطلب

  • بوسه های ما نه گزاف بود و نه دروغ ...

  • اسکیموها بیشتر عمر خود را درگیر برف هستند و تعداد زیادی واژه برای این مفهوم دارند و عرب های بادیه نشین که همیشه با شتر سرو کار داشتند برای شتر در هر سن و رنگ و ... از اسمی خاص استفاده می کنند، در جامع, ...ادامه مطلب

  • در سرزمینی که سایه آدم‌های کوچک بزرگ شد، آفتاب در حال غروب است!

  • تصویری محو از شبی که یکی از دوستان داداشم اومد خانه ما و از داداشم که فردا به شهر می‌رفت خواست تا برایش مجله کیهان ورزشی که فردا روی دکه روزنامه‌فروشی‌ها خواهد بود را خریداری کند هنوز در ناخودآگاه من , ...ادامه مطلب

  • خوشی‌های بزرگ مهم نیستند، مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد...

  • از حدود یک ماه پیش برنامه‌ریزی کرده بودم که بعد از یک‌ترم طولانی، برای استراحت و دیدن خانواده چند روزی برم مسافرت و ... علاوه بر شرایط و تعاملاتی که با اعضای خانواده دارم، با توجه به اینکه از قدیم گفت, ...ادامه مطلب

  • تو سكوتِ لابه‌لای حرف‌های منی از حرف‌هايم آنچه نمي‌گويم تويي...

  • يك بعد از ظهرِ خواب آلوده، درست همان لحظه كه يقه ى بارانى ات را بالا مى كشي، درست همان لحظه كه گونه هايت به رخوتِ زيركانه ى پاييز خو مى كند، درست همان لحظه كه وجودِ يخ زده ات در دستهايي جارى مى شوند ك, ...ادامه مطلب

  • پرنده های به دنیا آمده در قفس، فکر میکنند پرواز بیماری ...

  • فرق بین مربی، مدیر، رئیس، رهبر و سایر اصطلاحاتی که در ادبیات مدیریت برای افرادی که هدایت یک کار، فعالیت، سازمان و ... را بر عهده‌دارند قابل‌توجه و مهم است اما همگی یک رسالت را دنبال می‌کنند دستیابی به, ...ادامه مطلب

  • سه‌نقطه‌های پر از حرف ...

  • زمانی دوستان وبلاگی زیادی داشتتم و هرچند وقت یکی وبلاگش را حذف می‌کرد و می‌رفت و این رفتار آنها در من سؤالی بی‌پاسخ ایجاد می‌کرد که چرا ... چرا باید نوشته‌ای و خاطره‌ای را از بین برد ... چرا ... اما این روزها که بیشتر توی نوشته هام دنبال خودم و تکه‌های وجودم می‌گردم و وقت زیادی صرف خواندن آن‌ها می‌کنم، می‌فهمم چرا این کار می‌کردند ... بله می‌فهمم ... و با خودم میگم بهزاد تو هیچ‌چیز نمی دونی ... این روزها هر خط و هر جمله‌ای که می خونم تیغی است بر قلب من و دردی در وجودم شکل می‌دهد که حتی خواب هم از چشم هام ربوده است و ... اکثر نوشته  ها را وقتی می‌نوشتم یا احساسی نداشتم یا فواره احساساتم سرو را به مبارزه می‌طلبید و ... اما الآن احساس می‌کنم شکست‌ خورده‌ام ... شاید وقتی حرف از شکست پیش می‌آید باید کسی دشمن باشد و ... اما نه صحبت از کسی نیست و ... احساس می‌کنم کلمه ابد، گنجشک وجودم را محصور خودش کرده است و ... کاغذ سفیدی برمی‌دارم و سعی می‌کنم کلماتی که در ذهنم هست را روی کاغذ بنویسم ... اما کلمه‌ای حاضر به فرار از زندان ذهنم نیست! بالاخره کلمه‌ای از جویی که زندگی در آن جریان دارد می‌پرد و, ...ادامه مطلب

  • داستانک

  • دنبال ایمیلی از یکی از دوستان قدیمیم بودم که امیلی بدون عنوان دیدم فکر کردم از متنهای تکراریه که یکی برام فرستاده یا برای یکی فرستادم و ... بازش کردم یک داستانک زیبا بود که نمیدونم کی نوشته! دلم خواست اینجا هم داشته باشم تا خاطره این دستانک، اهنگی که الان دارم گوش می دم، و جریان ملایم هوایی که از پنجره به صورتم می خوره را با هم یک جا داشته باشم و ....  «خانه  دایی‌ام توی روستا بود به همین خاطر زن‌دایی‌ام را برای زایمان به شهرآوردند. بعدازاینکه بچه به دنیا آمد، آن‌ها به خانه ما آمدند. آن موقع‌ها عروسکی داشتم که هم قد یک نوزاد بود اسمش را علی گذاشته بودم. ,داستانک,داستان کوتاه,داستانک های زیبا,داستانک های جالب,داستانک خارجی,داستانک های آموزنده,داستانک عاشقانه,داستانک طنز,داستانک زیبا,داستانک جالب ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها